اشعار معصومه موسوی

  • متولد:

به تو فکر می کنم... / معصومه موسوی

همه چیز را شست‌و‌شو دادم
از کاشی‌های آشپزخانه گرفته تا چشم‌هایم
حالا به شکل پیراهن کهنه‌ای
آویزان از بند
به چشم‌های شرقی‌ات فکر می‌کنم
به این‌که تو بیایی
آسمان آبی شود
من خودم را بردارم از روی بند
اتو بکشم و دوباره بپوشم
به عید فکر می‌کنم
و گلدان‌های خالی پر از خاک را
کنار پنجره می‌کارم
بهار از لب‌های تو شروع می‌شود
بدون تو
ماهی می‌میرد
و این سکه‌ها
برای خریدن پیراهنی نو کافی نیست
پدرم می‌گوید باید ترکم کنی
و دلتنگ نشوی برای خانه کاهگلی‌مان
پدرم وقتی این را می‌گوید
به شکل دریای طوفان زده است
من چشم‌های پدرم را دوست دارم
او هر روز چاه‌های عمیق را روشن می‌کند
و به دنبال ریشه‌ای‌ست
که در حیاط خانه‌مان سبز شود
چرا خاک چیزی فاش نمی‌کند؟
یا آسمان تو را فریاد نمی‌زند؟
بدون تو
مادرم غمگین است
و خواهر کوچک‌ام کیف‌اش را با کتاب‌های دست دوم پر می‌کند
و به مدرسه مهاجرین می‌رود
او هرگز مدادرنگی‌هایش را دوست نداشت
و از خط کشی‌های خیابان تنها عبور می‌کرد.
من برق چشم‌های خواهر کوچک‌ام را دوست دارم
برق چشم‌های “امید” برادر کوچک‌ام را دوست دارم
اما همیشه دستمالی خیس
آن‌ها را از من می‌گیرد
و من به شکل تکه پارچه‌ای
همیشه آویزان از بند
به تو فکر می‌کنم.

3215 0 3.18